شعر در مورد آسمان از مولانا و سرخ و حافظ و شعر در مودر آسمان سرخ و آبی
شعر در مورد آسمان
شعر در مورد آسمان ابری و آبی ، اشعر زیبا در مورد آسمان و زمین و کویر و عشق ، گزیده اشعار در وصف آسمان شب پرستاره ، بهترین اشعار در مورد آسمان و زمین و عشق و پرواز.
در این مطلب از پارسی زی سعی نموده ایم بهترین اشعار در مورد آسمان را برای شما تهیه نماییم.امیدواریم از این مطلب نهایت استفاده را ببرید.
شعر در مورد آسمان
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تخته دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
پرده در پرده همه خنیانگر عشق توام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس
در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس
جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شمع ار نپرسی از شبستانم بپرس
شعر از حسین منزوی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
از آسمان می افتم
سقوط تکه ابریست
که دست بر پیراهنم می ساید
ترس قطره اشکی ست
که نمی ریزد
قصه ی گندم به تکرار نان می رسد
قصه ی آدم به پایان مرگ…
بیشتر بخوانید : شعر در مورد امید ، داشتن به خدا و زندگی و فردا
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
“دوستت دارم” را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد….
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
خورشید خاموش ، ستاره روشن
آسمان آبی خاموش ، آسمان سیاه روشن
همه چیز اماده ست که توی خواب امشب
تو رو توی رویاهام ببینم
بهانه بیدار شدنم ، شبت به خیر . . .
شعر در مورد شب بخیر گفتن
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بوسه هایم ابری می شوند
و پشت سرت
آسمان، آسمان فرو می ریزند
و مثل پرستویی
کنار پنجره ی اتاقت می خوابند و
سراغت را می گیرند
هر جا که بوی تو باشد
همان جا فرو می ریزند
بوسه هایم نیز مثل خودم
نه مادر دارند، نه وطن
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
شعر ره آسمان درونست از حضرت مولانا
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
امروز خورشید درخشانتر است
و آسمان آبیتر
نسیم زندگی را به پرواز میکشد
و پرنده آواز جدید میسراید
امروز بهاری دیگر است
در روز تولد مهربانترین
در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است
امروز را شادتر خواهم بود
و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد
جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد
تمامی گلها و سبزهها در میهمانی ما خواهند سرود
ای مهربانترین
روزهای زندگی هر روز گوارا باد
میلادت مبارک
شعر در مورد تولد
بیشتر بخوانید : شعر در مورد آینه ، شکسته و آینه ها عاشقانه از مولانا
مولانا
آسمان ابری
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همیشوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد
فریاد همیکند که میباید خورد
شعر از خیام
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
شعر از وحشی بافقی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پریرویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره بر چیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهره خورشیدی روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یکدم باغبان را سوخت خرمن
شعر از پروین اعتصامی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آسمان ابری است
ماه زندانی است در پشت انبوهی تردید
ستاره ها یخ زدند از این همه بی مهری
روزگار عجیبی است
یادش به خیر آن روزها
باران می بارید وهمه می خندیدند
و اکنون
قطره های باران بروی چتر ها می ریزد
و همه از خیس شدن بیم دارند
گل ها زیر پای عابر جان می دهند ،
و عابر، بی تفاوت، می گذرد
پاییز است
و فصل ، فصل بازی کودکان بازیگوش
روی برگ های رنگین درختان نیمه خواب
و بی تفاوت بودن ، به صدای خش خش
به صدای خرد شدن غروربرگ هایی که روزی
جایشان در بلندی بود
و حتی به این لاشه خاکی نگاه هم نمی کردند
پاییز است
و فصل ، فصل خواهش ذهن خاکی من از وجود یک حرف است
برای سیاه کردن قلب سپید این کاغذ
و ذهن ، خالی ازهر حرف
پاییز است
درختان مست خوابند
روی تن هایشان درد یادگارها مانده
چون زخم های کهنه بر قلبی
حرف هایم هنوز پابرجاست
پاییز است و باز آسمان ابری است
آسمان خیالم نیز ابری است
و گویی عشق نیز
لابه لای برگ های رنگین درختان نیمه خواب
زیر پاهای استوار تقدیر
خرد شدن را می فهمد
پاییز است
و باز
آسمان دلتنگی هایم ابری است
آسمان همیشه ابریست
دل من غمگینه غمگین
قطره آبی می چکد از بام خانه
دل من کاسه آبی
زیر آن قطره باران
جمع می کند گریه های آسمان را
بیشتر بخوانید : شعر در مورد آرامش ، زندگی و دل و دریا و شب با یاد خدا از مولانا
آسمان همیشه ابریست
ابرها خاطره دارند
عشق را در درون خود می سپارند
عشق من کاسه آبی است
کاسه ای خالیه خالی
گر ببارد آسمان قطره آبی
می گذارم کاسه ام را زیر باران
آسمان همیشه ابریست
آسمان گریه هایش راز تنهاییست
کشف رازش با رهایی است
آسمان گریه هایش جاریه جاریست
کاسه ام پر شده از عشق
عشق من لبریزه لبریز
آری کشف رازش با رهایی است
آسمان همیشه ابریست
دل من جاریه جاریست
گریه هایم می چکد بر کاغذ مشق
آری تنهایه تنهام
در دلم رازی نهفته
کشف رازم با رهایی است
گریه هایم می چکد بر کاغذ مشق
آسمان دل من همیشه ابریست
آسمان ابری ست و خورشید غایب
ابر غمگین است و ماه تاریک
شمع ها سوخته چشم ها گریان
عاقبت کارما…
ما گریزان
گریزان از خود از دیگران
دلمان گرفته از دیگران
تنهاییمان با خودمان
آرزویمان شادی
مرگمان به تنهایی
چاره یمان چیست؟
سوختن و ساختن
ساختن و سوختن
دلمان گرفته از خودمان از دیگران
راهی به فرا سوی زمان و مکان …
کسی ما را نمی خواهد برای خودمان
چاره یمان چیست در این زندان…؟
زندانیم ،زندانی تن
گمراهم در غم
غمم دنیاست غمم دریاست
غمم مرگ آرزوها و انسان هاست
حقیقت سوخت،صداقت مرد
نیرنگ آمد ،دورنگی زاده شد
آدمیت مرد ،ظلم برپا شد
ذهنمان تهی ،قلبمان از سنگ
خندیمان از روی نیرنگ ،نیرنگمان چند رنگ
چاریمان چیست جز قبول این نیزنگ !
میپذیریم و میدانیم عاقبت تنهایی ست…
شعر از فرشته سعیدی
آسمان آبی
چه بوی خوشی میوزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است
و باز پناه جُستن پوپکی
پیالهی آبی …
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
هه.دل به آبیه آسمان بدهی
به همه عشق رانشان بدهی
بعددر راه دوست جان بدهی
دوست،عاشقه زنت باشد
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بیا آبی باش به رنگ آسمان…
تا من همیشه سر به هوایت باشم
آسمان پر ستاره
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
تو آسمان دنیا هر کسی ستاره ای دارد
چرا وقتی نوبت ماست آسمان جایی ندارد
بیشتر بخوانید : شعر در مورد آتش ، عشق و دل و شب و چای و آتش نشانی برای کودکان
آسمان پرستاره من
زنبیل زندگیم پر است ، از خاطرات بی تکرار جوانیم
مهربانم ،
هیچگاه نفهمیدی
که چشمان من
به آسمان پرستاره ی تو روشن بود
و شکفتن دانه های انار در لبان خندانت
برایم مهری
به زیبایی مهر مادر داشت
و لبخند کودکانه ام
شوقی عاشقانه بود
که نه تنها در دستانت
که در دل گرمت گم می شد
و زنبیل زندگیم پر است
از خاطرات بی تکرار جوانیم
که تنها غنیمت من از
عشق بی فرجاممان است
من در خیابان عاشقی
با پای برهنه می آیم
تا بدانی که عشق خاک گرفته ام
به دنبال پاپوشی نبود
اکنون نیستی اما
من چشمانم هرشب
میهمان آسمان توست
و روشنی چشمان ناامیدم
از سوسوی ستاره شبهایت
درین هجوم خاموش تاریکی
من با خاطرات
ستاره باران ، آسمان چشمانت
راه عشق می پویم
***
بازگشت خواب پروانه ها
من ازماندنم،بیزارم…
خاطره ها،دورشوید
گذشت آن سالهای بی قراری
گم شدلابه لای بازی های کودکانه
سرِیک سپیداربلندازپرواز..
درکبودبغض باران غروب..
تورفتی….
بارفتنت،مُردم درآغوش دلتنگی
می روم بایک بال ..
حسّ یک عاشق تنها
تااوج لمس آسمانها
شبنم معجزه ی عشق بنوشم
سفری عاشقانه..
تنهاییِ بال روییدنم است
آسمان پرستاره ی قاصدکها
بهترین یارمن است
من به زمین،نیازم نیست…
هوای پاک طلوع…
درزلالی شبنم صبحگاهی..
رازونیازمن است
ناله راسوزاندم..
درآتش عشق هبوط جنگل
آسمان چشم شب ..
تنها آغوش من است
هرم زلف خورشیدطلوع شبتاب
نفس داغ من است
نیلی آسمان شقایق،درسرخیِ شفق
بهترین دوست من است
شعررابه خنده وامی دارم
دست شادی رامی گیرم
بادست گل های بهاری
ازخواب پروانه ها
تااوج گریه ی ابرها…
خواب مهتاب،تنهاترس من است
یک سبدپایش نور
درهاله ی مهتاب بلند…
تنهااندوه من است
یادم هست هنوز..
گل سوسن به من می گفت
گل پونه،عطرپیراهنم است
یک نفس بوی دریا
یک دهن آواز ماهی
زیرباران احساس دریا
تنهاآرزوی من است
ریشه ام درخاک نیست
دل کندن ازخاک زمین
دردالان زمان…
اوج پرواز من است
نشانی ستاره ها
به آسمان پرستاره نگاه میکردم
که به نشانی ستاره ها
به نگاه تو رسیدم…
لحظه ی بعد آسمان خالی از ستاره بود
آری ستاره ها به نگاه تو کوچ کرده بودند
آسمان شب
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
شب های مهتابی و پر ستاره
شب را دوست دارم.
آرامشم را در شبهای پر ستاره جستجو میکنم.
سپیدی نقره فام ماه پر غرورو تلالؤ ستارگان طناز
قلبم را به شور و التهاب وا میدارد.
و ستاره ی من در میان آن همه ستاره
فخر فروشان و چشمک زنان ماه را نظاره می کند
و ماه این نظاره گر پر شرو شورش را
با لبخندی به آغوش پر مهرش فرا میخواند
و ستاره ی من به سبکبالی باد به سینه فراغ ماه پناه میبرد تا
به آرامشی که آرزو دارد دست یابد…
آسمان و زمین
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بیشتر بخوانید: شعر در مورد همدان ، ادبیات بومی همدان و وصف شهر همدان
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰♥۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد .
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد ،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست .
باغ نومیدان ،
چشم در راه بهاری نیست .
گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ
پست ِ خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز .
جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها …
“پاییز”